علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

تهران گردی...

دیروز یکی از بهترین روزهای ما بود...آخر می دانی به طرز فجیعی رفته بودیم دَدَررررر... صبح زود با بابا و دایی محسن و مادرمان از منزل به راه افتادیم ابتدا سری به پروژۀ سهیل زدیم و دایی محسن مان را پیاده کردیم... سپس در ترافیک صبح گُم شدیم و بالاخره به خانۀ درین جانمان (مرزداران) رسیدیم... به محض رسیدن شاد و خندان بودیم و اصلاً احساس غریبی نداشتیم... آخر می دانی از همان لحظۀ ورود یک عدد "تُ" به چشممان خورد که ما را حسابی سرگرم کرد... مادرمان ما را آن جا گذاشتند و با بابایمان دوباره در ترافیک گیر کردند و بعد از فلاکتی عظیم، به دانشگاه قبلی مادرمان رسیدند و مادرمان بالاخره بعد از دقیقاً دو سال و دو ماه از تاریخِ دفاعشان، عزم ...
30 آبان 1392

اولین سالگرد وبلاگمان...

دقیقاً دو سال پیش در یک همچین ماهی مادرمان عازم منزل خاله مهدیه شد و از آن جا که از دیدن وبلاگ آوینا جان به شدت به وجد آمده بودند در یک اقدام جوگیرانه برایمان یک وبلاگ به ثبت رساندند... به ثبت رساندن وبلاگ همانا و رها کردنِ آن همانا... و دقیقاً یک سالِ تمام وبلاگِ ثبت شدۀ علیرضای بینوا خاک خورد تا این که سال گذشته دقیقاً در 28 آبان 1391 مادرمان همزمان چند پست در وبلاگمان به ثبت رساندند و تا 29 آذر یعنی یک ماه بعد سری به وبلاگمان نزدند!!!! اوایل مادرمان ماهیانه مطلب می گذاشتند تا این که خواننده های باحالی به وبلاگمان سر زدند و تحت تأثیر نظرات پرمهرشان مادرمان را سرِ ذوق آوردند و نمونۀ بارز این خوانندگان خاله فهیمه مادر امین جانمان بو...
28 آبان 1392

زعفران، طلای سرخ

عصر روز عاشورا بعد از عزاداری عظیمی که از خود نشان دادیم خیلی خسته شده بودیم و بلافاصله پس از بازگشت به منزل به خواب ناز رفتیم و فرصتی برای بابایمان نیز پیش آمد تا بعد از دوی ماراتونی که به دنبالِ ما داشتند، در جوارِ ما اندکی بیاسایند... از آن جا که این روزها خراسان رضوی و جنوبی در تب و تاب برداشت طلای سرخ به سر می بَرَد باباجانمان نیز از این قاعده مستثنی نبوده و دو هفته ای می شود در حالِ برداشت زعفران هستند... و از آن جا که فصل برداشت زعفران فصلیست پر کار، دایی محسن مان یک هفته قبل از ما عازم ولایت شدند تا در حمل و نقل کارگر و گل های زعفران جمع شده و انتقال جهت پاک کردنِ آن ها به باباجانمان کمک کنند... روز تاسوعا و عاشورا ک...
27 آبان 1392

سفرنامۀ علیرضا خان...

روز سه شنبه صبحِ عَلَی الطلوع به همراه آویناجانمان عازم ولایت شدیم... در طول سفر بسیار به ما خوش گذشت و بر خلاف همیشه که تنها این مسیرِ ده ساعته را با خستگی فراوان طی می کردیم این بار در معیت دوستانِ خوب سفر برایمان خیلی کوتاه شد... ابتدا به ولایت مادرِ آوینا جان رفتیم و از آن جا که بسیار مورد لطف خانوادۀ پدری واقع شدیم آقاجانمان به همراه خانم والده برای رساندنِ ما به ولایت آمدند دنبالمان... بعد از رسیدن به ولایت سرحال و شادان بودیم نیست که در طول مسیر حسابی خوابیده بودیم!! البته ما و آوینا جانمان خوابیده بودیم و سایرین بیدار بودند و مراقب.... روز تاسوعا را در خانۀ پدریِ بابایمان گذراندیم... قبل از ظهر با بابا و آقا جان سری ...
26 آبان 1392

اندر حکایت شال و کلاه...

سال گذشته مادرمان برایمان یک شال و کلاه خریداری نمودند و از آن جا که به مثالِ همۀ مادران روی رشد دور سرمان زیادی حساب باز کرده بودند این روزها آن قَدَر کلاه گشادی بر سرمان می رود که تا خرخره مان پایین می آید و آب هم از آب تکان نمی خورَد جالب این جاست که با وجود آن همه مقاومتی که زمستان سال قبل در مقابل پوشیدن شال و کلاه از خود نشان می دادیم، امسال دقیقاً پوزیشن متفاوتی اتخاذ کرده و در همه حال و در موقعیت های مختلف و حتی در منزل شال و کلاه بر سر هستیم و هم اکنون شمشیر به دست در حال تماشا کردن تلویزیون هستیم... و این که چگونه با این کلاهی که جلوی چشمانمان را گرفته است قادریم تلویزیون را ببینیم سوالی ست که پاسخ آن را در ادامۀ مطلب می...
20 آبان 1392

ما و رفیق شفیق و محبوب ترین "تُ"...

اینک که رفیق شفیقمان نیز به جمع مان اضافه شده اند بر آن شدیم که یک بار دیگر "اُخ" بازی های دوران طفولیت خود را با ایشان نیز تجربه کنیم... "اُخ" بازی، نوعی بازی ست از اختراعات خودمان که سراسر شادی و هیجان است و جالب ست بدانی که هیجان این بازی بیشتر از آن که شامل حال شخص بازی کننده باشد، شامل حال اهالیِ منزل است!!! و این ست حال و روز ایشان پس از هر بار نظاره کردنِ اینجانب : البته از مادرمان فاکتور بگیرید، زیرا علاقۀ ایشان به دوربین و عکسبرداری از شازده پسر (!!!) خیلی فراتر از ترسی است که در نتیجۀ سقوط این جانب از کامیون بر ایشان چیره می شود ولی بابای بینوایمان دقیقاً چیزی بیشتر از نصف عمرشان را در راه "اُخ" بازی اینجانب بر باد دا...
18 آبان 1392

علی اصغر، شیرخوار حسینی

صدای لالایی می‌آد      گوشه کنار شهرمون       شیرخواراتونو بیارین           آی مادرای مهربون آغوشتون و آسمون       گهواره غم نکنه             از خورشید گهواره‌ها         سایه‌شون و کم نکنه اما تو یه شهر دیگه      مادری پر پر می‌زنه              دور بچه‌ اش‌ آخه             اجل داره پر می‌زنه اگر قطره آب نیاد    &nbs...
17 آبان 1392

اهمیت تبلیغات!!!

یک سال پیش مادرمان در شبکۀ ifilm تبلیغات مربوط به یک بستۀ آموزشی با عنوان "تراشه های الماس" مناسب برای کودکان یک تا شش سال را دیدند و در آبان ماه سالِ گذشته اقدام به خرید این بسته نمودند... آن زمان ما به فلش کارت های تراشه های الماس علاقۀ زیادی نشان ندادیم و فقط فیلم های زبان اصلی آن برایمان جالب بود... چنان پای تلویزیون میخکوب می شدیم که اگر دنیا را آب می بُرد ما را تراشه های الماس می بُرد.... در واقع در این سی دی ها تعدادی نی نی موجود بود که به حالت شعر و با موزیک جالب توجه ما، احوالپرسی را به ما آموزش می داد... البته ما هنوز حرف زدن بلد نبودیم و فقط از حرکات آن نی نی ها الگوبرداری می کردیم... طوری که از حرکاتشان آموخته بودیم که چطور ...
16 آبان 1392

خواب با اعمال شاقه....

ساعت 11 شب بود و مادرمان در اقدام برای خاموش کردن لپ تاب در حال بستن صفحات باز شده بودند که ناگهان در یکی از صفحات متوجه حضور یک فرصت استثنائی خوب در زمینۀ کاری خود شدند.... و از آن جا که فقط تا فردا روز فرصت باقی مانده بود علی رغم خواب فراوانی که بر پلک هایشان چیره شده بود، فرصت را غنیمت شمرده و اقدام به اپلای کردند. ما نیز شیشه شیرمان را تحویل گرفته بودیم و در معیت بابای خوابمان مشغول خوردن بودیم... ولی بعد از خوردن شیشه شیر بر خلاف همیشه خوابمان نبرد و تصمیم به رژه رفتن در منزل گرفتیم و از آن جا که باز مداد به دست از مادرمان تقاضای کشیدنِ "تُ" داشتیم ایشان ضمن روشن نمودنِ تلویزیون فرصت را غنیمت شمرده ما را جلوی آن میخکوب کردند...
15 آبان 1392

بوی محرم...

روزهای زیبای پاییزیِ ما و مادرمان می گذرد... شنبه ها ساعت ده، یکشنبه ها ساعت دوازده و نیم و سه شنبه ها ساعت یازده از منزل خارج می شویم و با کالسکه پس از یک ربع راهپیمایی به مهد می رسیم...البته به استثنای روزهایی که هوا قاطی باشد و پیاده روی ممنوع در مسیرمان از یک پارک می گذریم... از دیدنِ زیبایی های پاییز، تعویض آب و هوا و کوتاه کردنِ مسیر که بگذریم یک عامل اساسی وجود دارد که ما را به طی طریق کردن از این پارک تشویق می کند و آن هم حضور مردانِ دیروز و پدر بزرگ های امروز ست...باز نشسته هایی که دیروز را برای ما به کار مشغول شدند و امروزست ساعات استراحت شان که آن را در پارک می گذرانند... و ما از دیدن شان بسی احساس های خوشایند داریم... و...
14 آبان 1392