تهران گردی...
دیروز یکی از بهترین روزهای ما بود...آخر می دانی به طرز فجیعی رفته بودیم دَدَررررر... صبح زود با بابا و دایی محسن و مادرمان از منزل به راه افتادیم ابتدا سری به پروژۀ سهیل زدیم و دایی محسن مان را پیاده کردیم... سپس در ترافیک صبح گُم شدیم و بالاخره به خانۀ درین جانمان (مرزداران) رسیدیم... به محض رسیدن شاد و خندان بودیم و اصلاً احساس غریبی نداشتیم... آخر می دانی از همان لحظۀ ورود یک عدد "تُ" به چشممان خورد که ما را حسابی سرگرم کرد... مادرمان ما را آن جا گذاشتند و با بابایمان دوباره در ترافیک گیر کردند و بعد از فلاکتی عظیم، به دانشگاه قبلی مادرمان رسیدند و مادرمان بالاخره بعد از دقیقاً دو سال و دو ماه از تاریخِ دفاعشان، عزم ...